جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » قصاید » شمارهٔ ۱۶

طوبی لبقعه خضعت عندها الجباه

خاکش سران دین و دول راست سجده گاه

قدر زمین زدولت پابوس او بلند

پشت فلک زسجده تعظیم او دوتاه

آب لطافتش که ز دریای رحمت است

شوید ز طبع داخلش اندیشه گناه

زان نم عجب مدار که از تخم سوخته

در خشت پخته اش بدمد فصل دی گیاه

هر روزنش گشاده دوصد چشم تا به خلق

زان دیده بان لطف الهی کند نگاه

بین ارتفاع قدر که می آید از علو

هر قبه اش به تارک چرخ برین کلاه

وین فضل ازان گرفت کش افراخت مفضلی

از فاضل مواهب شاه جهان پناه

سلطان حسین کز زر خالص دو شمسه اند

ز ایوان کبریاش درخشنده مهر و ماه

معمور عدل اوست چه مسجد چه مدرسه

مغمور فضل او چه رباط و چه خانقاه

خواهد ز دست بخشش او بحر داد و نیست

در عهدعدل او بجز این دعویش گواه

چندان نوال یافت که دریا به گرد رفت

هر کس رسید بر در بارش ز گرد راه

کلک قضا به دعوی ملکش سجل نوشت

زیرا که بود عدل بر این دعویش گواه

بی منت سپاه شد از تاج سر بلند

باشد هزار منت ازو بر سر سپاه

شه سایه اله و زو هست عالمی

آسوده دل به مسند عز و سریر جاه

هر کس فکند سایه به تأسیس این بنا

جاوید باد در کنف سایه اله