این ملمع پیکر فیروزه رنگ زرنگار
چون فلک بی خشت و گل دارد بنایی استوار
لاژوردی ساخت خود را چرخ تا در وی برند
نقشبندان بر مکان لاژورد آن را به کار
نقش دیوار و درش گر بنگرد نقاش چین
در زمین رو همچو سقف او بماند شرمسار
چون درخت اصل وی از چوب است وین طرفه کزو
رسته چندین شاخ و برگ و گل نه در فصل بهار
بس که زرین شمسه هایش می درخشد گوییا
لمعه نور از درخت طور گشته ست آشکار
تیشه نوحش تراشیده ست تا کشتی صفت
غرقه طوفان محنت را برد سوی کنار
کشتی است آری ولی جز خاک خشکش نیست جای
کشتیی بر خشک کم رانده ست ازینسان روزگار
بر مقر جود دارد جای نی بر خاک خشک
کشتی نوح است گویی کرده بر جودی قرار
آن مقر جود کز جودی فزون آمد به قدر
نیست جز خاک جناب شاه جمشید اقتدار
آن که از معماری عدلش جهان معمور شد
زین خراب آباد آیین خرابی دور شد