منم چو گوی به میدان فسحت مه و سال
به صولجان قضا منقلب ز حال به حال
به سال هشتصد و هفده ز هجرت نبوی
که زد ز مکه به یثرب سرادقات جلال
ز اوج قله پروازگاه عز قدم
بدین حضیض هوان سست کردهام پر و بال
به هشتصد و نود و سه کشیدهام امروز
زمام عمر درین تنگنای حس و خیال
میان این دو حد از مدت بقا برمن
چه ورطهها که گذشت از تحول احوال
به پشت باز فتادم نخست یک چندی
بدان مثابه که باشد طبیعت اطفال
نکرده هیچ گنه بود چون گنهکاران
به مهد تربیتم بسته دست و پا به دوال
قدم ز رفتن لنگ و کف از گرفتن شل
دهان ز خوردن بند و زبان ز گفتن لال
ز نوک هر مژه خون جگر نیفشانده
نیامده به گلو شیر صافیم چو زلال
وز آن پسم نرسیده هنوز قوت عقل
به پایهای که یمین را جدا کنم ز شمال
ز حجر مرحمت مادرم کشید به جبر
عنایت پدر مشفق حمیدهخصال
به دست صنع معلم سپرد دست مرا
به پای طبع من از عقل او نهاد عقال
فشاند جان مرا در زمین استعداد
ز حرفهای هجا تخم علم و فضل و کمال
گشاد باصره را از نقوش خطیشان
ره نظر به عروسان عنبرین سربال
رساند ناطقه را در وجود لفظیشان
به منتهای بیان در مجاری اقوال
ز حرفحرف کلامم هجیکنان گذراند
چو رهروی که به پایش بود نهاده شکال
وز آن سپس چو زپایم شکال را برداشت
شدم روانه به مقصد به گام استعجال
ز باء بسمله تا سین ختم ناس مرا
عبور داد بر این منهج و بر این منوال
درآمدم پس ازان در مقام کسب علوم
ممارسان فنون را فتاده در دنبال
ز نحویان طلبیدم قواعد اعراب
ز صرفیان شنویدم ضوابط اعلال
ز قول شارح هر منطقیم شد ملکه
طریق کسب مطالب به فکر و استدلال
پی دخول به بیت فواید حکمی
زدم به درس حکیمان در جواب و سوال
گهی به برزن مشائیان نهادم پای
گهی به دامن اشراقیان زدم چنگال
به دست فکرت مشکلگشای بگشادم
ز شاهدان طبیعی براقع اشکال
به کلک صورت معنی نمای بنهادم
برای فهم ریاضی بدایع اشکال
نمود نور الهی ز پرده دل روی
شدم ز پرتو آن مشکلات را حلال
ز علم فقه و اصولش تمام دانستم
که چیست مستند حکم هر حرام و حلال
شد از روات حدیث و اثر مرا روشن
ره پیمبر و آیین صحب و سیرت آل
چو در سرایر قرآن شدم مجاهده کش
درآن مجاهده جایز نداشتم اهمال
ز حد و مطلع و ظهر و ز بطن او کردم
به قدر حوصله رفع غیاهب اجمال
نشد ز علم مجرد چو کام من حاصل
برآن شدم که کنم آن علوم را اعمال
زدم قدم به صف صوفیان صافی دل
که نیست مقصدشان از علوم جز اعمال
صفیر ذکر زدم بالعشی و الاشراق
ندیم فکر شدم بالغدو و الاصال
ز ذکر و فکر رسیدم به مشهدی که گرفت
حجاب کون ز وجه حقیقت اضمحلال
وجود واحد و نور بسیط را دیدم
عیان به صورت اضواء و هیئت اظلال
نمود کثرت ظاهر ز وحدت باطن
به سان دوره آتش ز شعله جوال
بود بقا صفت او و در مراتب خلق
نیافت نام بقا جز تعاقب امثال
ز طور طور گذشتم بسی ولی هرگز
ز فکر شعر نشد حاصلم فراغت بال
هزار بار ازین شغل توبه کردم لیک
ازان نبود گزیرم چو سایر اشغال
بلی گزیر چه امکان ز هرچه کلک قضا
نوشت بر سرکس در مبادی آزال
چنان به شعر شدم شهره در بسیط جهان
که شد محیط فلک زین ترانه مالامال
عروس دهر پی زیب گوش و گردن خویش
ز سلک گوهر نظمم گرفت عقد لال
سرود عیش ز گفتار من کند مطرب
ره سماع ز اشعار من زند قوال
اگر به فارس رود کاروان اشعارم
روان سعدی و حافظ کنندش استقبال
وگر به هند رسد خسرو و حسن گویند
که ای غریب جهان مرحبا تعال تعال
ز بس که سوی هر اقلیم گفت و گویم رفت
شدند سخره اقوال من همه اقیال
گهی ز روم نویسد سلام من قیصر
گهی ز هند فرستد پیام من چیپال
رسد ز والی ملک عراق و تبریزم
عواطف متواتر منایح متوال
چه دم زنم ز خراسان و اهل احسانش
که هستم از کفشان غرق بحر بر و نوال
فضایلی که شمردم درین قصیده خویش
گزافهای خطا بود و لافهای محال
دروغ ظلمت محض است و ناقدان سخن
ازان کنند عروسان شعر را خط و خال
صد انفعال رسد عاقبت عروسان را
ز مویهای دروغین به روز عرض جمال
جمال حجلهنشینان حی نیافت جمل
اگرچه بست شتربان به پای او خلخال
ز علم و فضل چه لافم به آن بود که زنند
رقم حدیث مرا در صحیفه جهال
درم خریده حرصم ستم خریده آز
مطیع حکم امانی مسخر آمال
به سان کوه گران جنبشم به راه هدی
به سان گوی سبک گردشم به کوی ضلال
هزار گنج گهر در ضمیر من پنهان
ز سفله طبعی خود غره گشتهام به سفال
ز زخم حادثه خط خط بود پی درمی
غبارناک رخ من چو تخته رمال
ز بس که بیخردم روز و شب همیگردم
ز دست بیخردان سو به سو چو قرعه فال
به زیر بار غمم بهر شادی فرزند
تهی ز شغل معادم پی معاش عیال
به حکم حرص و طمع میکنم به هر کشور
قصیدهها ابلاغ و رسالهها ارسال
مهیمنا به تعالی ذات اقدس تو
که نعت خاص وی آمد مهیمن متعال
به حق حلم عظیمت که کوههای گناه
به جنب آن نبود در عداد یک مثقال
به حق صفوت آدم که بود طینت او
سلاله گل فخار لازب صلصال
به حق شیث و علوم و مواهبی که بر او
نزول یافت ز فیض سحایب افضال
به حق نوحه نوح و صدای ناله او
کزان فتاد در ارکان زلتش زلزال
به بتشکن پدر ملت آن که صولت او
هیاکل صنمی را ز سنگ داد زوال
به پیر کرده پسر گم که همتش افروخت
ز ظلمت شب هجران فروغ صبح وصال
به معجزات شبانی که اژدهای عصاش
درون کشید برون از عدد عصی حبال
به نفخ کرده جبریل آن که نفخه روح
دمید در تن مقتول خنجر آجال
به حق احمد مرسل که از مساعی اوست
سعود اوج هدی رسته از حضیض وبال
به صدق صدیق آن شاه دین که بازآورد
به راه معذرت اصحاب رده را به قتال
به فر طلعت فاروق و ظل او که ازان
فرار کردی شیطان مارد محتال
به شرمگینی عثمان که جیش عسرت را
جهاز ساخت به بذل ذخایر اموال
به ذوالفقار علی آن دلاور عالی
که بود روز وغا قامع صف ابطال
به سر سینه سلمان و درد بودردا
به نور جان صهیب و ندای صبح بلال
به تابعین و به اتباع تابعین یعنی
متابعان نبی در موارد افعال
به رهروان ره دین که چون شمال و صبا
همیروند به یک حال در سهول و جبال
به واصلان که به نزهت سرای قدس قدم
ز عالم حدثان کرده اند حط رحال
که جامی آن که نهادی به پای و گردن او
ز وایههای طبیعت سلاسل اغلال
ازان سلاسل و اغلال مطلقش گردان
کزین قیود ز بود خودش گرفت ملال
به راه بندگیش جنبشی بده که درآن
به غیر تو دگری نبودش مآب و مآل
چو دادیش شرف گفتوگو بر آن دارش
که صرف شکر تو سازد لسان حال و مقال