جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۱

دو ساعد تو که آیین هر دو هست یکی

به خون خسته دلان کرده اند دست یکی

کرشمه های تو شد رهنمون عشوه گران

که رخ گشاد یکی و نقاب بست یکی

ز قید عشق تو بیم است مرغ وماهی را

که هست دام یکی زان دو زلف و شست یکی

حدیث محنت و راحت مگوی با عاشق

که هست مرغ هوا را بلند و پست یکی

هزار مدعی زهد و تقوی آمد لیک

سلامت از شکن زلف تو نجست یکی

همیشه مست بود شوخ و فتنه جوی ولی

چو چشم تو نبود از هزار مست یکی

مکن به مصطبه عشق عیب کس جامی

که پارسا بود اینجا و می پرست یکی