جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۶

بیمار تو شدم به عیادت نیامدی

سوی مرید خود به ارادت نیامدی

رنجوریم فزود چو در پرسشم قدم

رنجه نکردی و به عیادت نیامدی

گویند در ثواب عیادت عبادت است

قصد ثواب را به عیادت نیامدی

از بخت نامساعد من ای همای قدس

برمن فکنده ظل سعادت نیامدی

هرگز به حسن ماه نسنجید خویش را

کز وی چو آفتاب زیادت نیامدی

عاشق کشی به تیغ جفا عادت تو بود

با ما چه شد که بر سر عادت نیامدی

جامی به شهد و شیر چو هر بوالهوس نمیر

گر تیغ عشق اهل شهادت نیامدی