جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۵

بپوش خط بناگوش نازنین کسی

که نیست ایمن ازین فتنه عقل و دین کسی

به کین هیچکسان برمیان کمر بستی

کمر نبسته چو تو هیچ کس به کین کسی

به آن صلایه اقبال هر سری نه سزاست

مباد خاک درت صندل جبین کسی

به دستیاری دولت فلک سبیکه سیم

چو ساعدت ننهاده در آستین کسی

به خاک سوخته جانا مکن خرام مباد

رسد به دامن تو آه آتشین کسی

حریم خاص تو خواهم تمام روی زمین

نخواهمت که نهی پای بر زمین کسی

به زیر طره تو کرده جای خال سیاه

چو هندویی که نشسته ست در کمین کسی

خوش است عالم از انفاست ای صبا گویی

گشاده ای گره از جعد عنبرین کسی

بس است خاطر سحرآفرین تو را جامی

چه حاجت است درین سحرت آفرین کسی