گویی که منم یار تو ای جان و نباشی
وز یاری اغیار پشیمان و نباشی
بیچاره من آن دم که ز گل بوی تو آید
بر بوی تو آیم به گلستان و نباشی
می میرم ازین غم که چو بینم مهی از دور
در خاطرم افتد که تویی آن و نباشی
آیم سوی میدان تو کز سر فکنم گوی
آه ار برسم بر سر میدان و نباشی
درخواب شوم پیش تو گریان و بسوزم
چون باز کنم دیده گریان و نباشی
ویران کنیم خانه آباد که باشم
آبادی این خانه ویران و نباشی
جامی ز بتان گر لقب کافری آمد
به زانکه شمارند مسلمان و نباشی