جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۰

چون رخت بینم سر خویش از حیا پیش افکنی

وآتش محرومیم در سینه ریش افکنی

شهر پر غوغا شد از تو کاش چون آیی برون

دفع غوغا را نقابی بر رخ خویش افکنی

دست ده تا چینم آزارش به بوس ای جان که سنگ

برمن دیوانه از طفلان همه بیش افکنی

نیست جز خونریزی و عاشق کشی کیشی تو را

دمبدم تیر دگر برما ازان کیش افکنی

می زنی قرعه پی قتل رقیبان تا به کی

قرعه دولت به نام هر بداندیش افکنی

ریش دل گر کرد خانه چشم بر هم زن به ناز

در دلم چاک از مژه بهتر که از نیش افکنی

شاه خوبانی و درویش تو جامی دور نیست

گر به رحمت سایه‌ای بر حال درویش افکنی