جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۵

ای ز لعل لب تو خون دل من

هیچ دل خون مباد چون دل من

آتشم در درون فکندی و هست

اخگری زآتش درون دل من

سوخت از سوز دل تنم ای کاش

رود از تن چو جان برون دل من

خط سبزت فسون سحر دمید

رفت در خط ازان فسون دل من

همچو صیدی اسیر قید شده ست

در سر زلف تو زبون دل من

جنبش طره تو دیده ز باد

گشته بی صبر و بی سکون دل من

جامی آمد جنون عشق فنون

هست در عشق ذوفنون دل من