چون نهم سر در رهت یعنی که خاک پاست این
بگذری فارغ ز من آخر چه استغناست این
قد توست این یا بلایی بهر جان بیدلان
برزمین نازل شده از عالم بالاست این
راز عشقت را چه سان دارم درون جان نهان
چون ز روی زرد و اشک سرخ من پیداست این
دی خرامان می شدی وز هر طرف می گفت خلق
دلبری بس چابک و شوخی عجب رعناست این
از سگانت دور دوشم مهربانی دید و گفت
از رفیقان خود افتاده چرا تنهاست این
نیست هیچ از راستی به در طریق عاشقی
لیک با طبع کج اندیشان نیاید راست این
موج زن شد خاطر جامی ز گوهرهای راز
این غزل بشنو که یک گوهر ازان دریاست این