جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۳

امشب افتاده ست شوری در میان عاشقان

گویی آن کان نمک شد میهمان عاشقان

با خیال خط سبزش خوان عشق آراسته ست

هرگز این سبزی مبادا کم ز خوان عاشقان

عاشقان رفتند و می آید پی گمگشتگان

همچنان بانگ درای از کاروان عاشقان

عشق می ورزی زمین و آسمان طی کن که هست

از زمین و آسمان بیرون جهان عاشقان

محرم اسرار عشقت نیست گوش هرکسی

مهر نه از خاتم لب بر دهان عاشقان

لاله زاشک سرخ بینی غنچه از دلهای تنگ

گر کنی روزی گذر بربوستان عاشقان

نیست از پشت خم و آه منت باک ای جوان

برحذر می باش از تیر و کمان عاشقان

خانه خود را نبینم از تو روشن جز گهی

کز دو رخ آتش زنی در خان و مان عاشقان

دلبران بر عاشقان از عاشقان عاشقترند

جامی امروز و شما ای عاشقان عاشقان