رفتی و دیده ام به وداع تو خون فشان
جان و دل از قفای تو در خاک و خون کشان
ای چشمه حیات ز شوق تو سوختم
بازآ روان و آتش شوقم فرونشان
دل بسته هوس چه زنم لاف عشق تو
کار مهوسان نبود مهر مهوشان
عاشق کجا به باده برد لب چنین که هست
از ساغر خیال لبت مست و سرخوشان
سیراب اگر نمی کنیم از زلال وصل
باری ز جام لعل خودم جرعه ای چشان
تیر تو را کسان ز دل و جان نشان دهند
ندهد کس از بتان دگری را چنین نشان
جامی چو یار تنگ قبا زد رهت بگیر
دامان او و بر دو جهان آستین فشان