جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۲

رفتی و دیده ام به وداع تو خون فشان

جان و دل از قفای تو در خاک و خون کشان

ای چشمه حیات ز شوق تو سوختم

بازآ روان و آتش شوقم فرونشان

دل بسته هوس چه زنم لاف عشق تو

کار مهوسان نبود مهر مهوشان

عاشق کجا به باده برد لب چنین که هست

از ساغر خیال لبت مست و سرخوشان

سیراب اگر نمی کنیم از زلال وصل

باری ز جام لعل خودم جرعه ای چشان

تیر تو را کسان ز دل و جان نشان دهند

ندهد کس از بتان دگری را چنین نشان

جامی چو یار تنگ قبا زد رهت بگیر

دامان او و بر دو جهان آستین فشان