جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۸

آن عید جان کجاست که قربان او شویم

دریک نظاره کشته جولان او شویم

جولانگهش کدام زمین است کز مژه

خاشاک روب عرصه میدان او شویم

ما را تمتعی نبود از جمال او

از بس که در مشاهده حیران او شویم

هر تشنه لب ز چاه کند جست و جوی آب

ما تشنه لب ز چاه زنخدان او شویم

بگشای برقع از رخش ای باد نوبهار

تا عندلیب تازه گلستان او شویم

پیچید به پرده های فلک دود آه ما

چون شعله زن ز آتش هجران او شویم

با عاشقان بی سر و سامان خوش است یار

جامی بیا که بی سر و سامان او شویم