جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۲

برون خرام که تا در ره تو خاک شوم

روا مدار کزین آرزو هلاک شوم

جدا ز خاک درت گر فتم درآب حیات

چو ماهیان جگر تشنه در طپاک شوم

به دور چشم تو با دلق زهد نزدیک است

که رند دردکش و مست جامه چاک شوم

گدای آن سر کویم ولی ز جور رقیب

درآن نشیمن دولت به ترس و باک شوم

چو می خوری به سرم ریز چند کاسه درد

که از کدورت تقوا و توبه پاک شوم

خوشی به وصل حریفان ازان چه باک تو را

که از فراق تو غمگین و دردناک شوم

همای اوج بلندم نه خوش بود جامی

که پست خاک نشینان این مغاک شوم