جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۵

در ره تو ز دیده پا کردم

خاک پایت به دیده جا کردم

بستم از هر چه بود چشم امید

پس به روی تو دیده وا کردم

سینه را از خیال غمزه تو

هدف ناوک بلا کردم

هر نمازی که روی در قبله

دور از ابروی تو ادا کردم

چون تو برداشتی ز رخ پرده

پیش ابروی تو قضا کردم

دوش در ترک عشق با جامی

تا دم صبح ماجرا کردم

گفت برخیز کز محالات است

ترک کاری که عمرها کردم