جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۹

هر چند جز فریب و فسونت نیافتم

یکدم ز جان خویش برونت نیافتم

هرجا که هست چون همه نام و نشان توست

در حیرتم ز خویش که چونت نیافتم

برهم زدم بنفشه و سنبل بسی چو باد

بویی ز خط غالیه گونت نیافتم

چشم بد از تو دور که کم رخ نمودیم

کز نوبت گذشته فزونت نیافتم

هرگز به سوی من نگذشتی کز اشک خویش

دامن چو گل کشیده به خونت نیافتم

تو آن زبون کشی که گه قتل سرکشان

میلی به عاشقان زبونت نیافتم

جامی اسیر سلسله زلف کیستی

کازادگی ز قید جنونت نیافتم