نیست جز رخ به کف پای تو سودن هوسم
دارم امید که مبذول بود ملتمسم
من که باشم که کنم همنفسی با چو تویی
اینقدر بس که به یاد تو برآید نفسم
میروم گاه به پا گاه به سر در ره عشق
دل ازین وسوسه فارغ که رسم یا نرسم
ماندم از قافله کعبه روان باز ولی
وقت خوش میکند از دور صدای جرسم
جز مرا دولت رهبوسی این قافله نیست
هیچ غم نیست گر از کعبه روان بازپسم
به طفیل سگ کویت شدهام کس ورنی
از کسی دورم از آنجاست که من هیچ کسم
چند پرسی که درین باغچه جامی تو کهای
تو گل و سروی و در پای تو من خار و خسم