جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۲

مرا تا کی جگرخون داری ای دل

سرشکم را جگرگون داری ای دل

شدی همدم درون دیده با اشک

همانا عزم بیرون داری ای دل

مرا سرگشته داری گرد عالم

تو هم آیین گردون داری ای دل

به لیلی زلف ماهی میل کردی

قدم در راه مجنون داری ای دل

زاسرار محبت شد جهان پر

چه گوهرهای مکنون داری ای دل

به افسون رام کردی صد پری را

به زیر لب چه افسون داری ای دل

ز چند و چون گذشت اندوه جامی

ز حال او خبر چون داری ای دل