جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۶

بیا ای ز سر تا قدم جان پاک

ز هر تن خطاب تو روحی فداک

ز دست توام هرچه آید خوش است

چه آب حیات و چه زهر هلاک

به خاک درت سجده می خواستم

ولی بردم این ارزو را به خاک

مرا تا خیال تو شد مرغ دام

قفس وار دارم دل چاک چاک

به بزم خراباتیان غمت

اگر نیست قندیل روشن چه باک

همین بس که پیر مغان برفروخت

به جام می این تیره دیر مغاک

به راه تو جامی نهاده ست سر

دل دردمند و رخ گردناک