جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۷

به از کدورت زهد ریاست باده صاف

بیار باده که بالای طاعت است انصاف

کجاست خانه آن ماه خانگی که کنیم

ز شوق صاحب خانه به گرد خانه طواف

غلام پیر مغانم که لطف مشرب او

به زهد و توبه ز می خوردنم نداشت معاف

چه سود از آنکه به تقلید خواجه موی سترد

چو در دقایق تجرید نیست موی شکاف

سرم به افسر شاهی فرو نمی آید

ولی ز خدمت رندان ندارم استنکاف

به دلق و سبحه ملاف از تصوف ای صوفی

که پیش اهل صفا نیست خوش تصوف و لاف

چه خاک پای خودم خوانده ای ز رفعت قدر

به خاک پات که مستظهرم بدین الطاف

مراست وقف غمت جان و دل بحمدالله

که صدر شاه ندارد وقوف ازین اوقاف

به صدر مصطبه این بس سعادت جامی

که از اکابر این شهر نیست وز اشراف