جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۱

سحر که صوفی صبح از نشیمن ابداع

فکند بر کتف کوه طیلسان شعاع

صفای کاسه می برفروخت بزم طرب

نوای نغمه نی برگرفت راه سماع

درآمد از درم آن مه گشاده و بسته

زبان به ذکر فراق و میان به عزم وداع

چه گفت، گفت کزان پیش کز سعادت وصل

فلک جدا کندت از نحوست اوضاع

تمتعی ز من و وصل من بگیر ومکن

متاع دولت وصلم بدل به هیچ متاع

زهرچه هست به من صلح کن که ملک دو کون

نمیکند بر صاحبدلان کرای نزاع

درین مغاره وحشت منم تو را مونس

درین سرای مضرت منم تو را نفاع

هنوز داشت سخن در دهان که بر سر پای

نشست و خاست که تخفیف کردنیست صداع

زدم به دامن او دست مسئلت گفتا

مباش جامی ازین خاستن مرا مناع

که بسته ام کمر جهد برمیان که کنم

سفر به خیر بلاد و گذر به فخر بقاع

بلاد من لتدانیه مقلتی تدمع

بقاع من لتلاقیه مهجتی تلتاع

جهانیان همه در طوق طاعت اویند

چه بندگان مطیع و چه خسروان مطاع

سلام من لجاء الخلق بالدعاء الیه

علی منازله کلما دعا من داع