جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۳

خاکیست زر که رنگ دهد پرتو خورش

از زر کسی که تاج کند خاک بر سرش

گنجیست گنج فقر که در چشم اهل حرص

هست اژدهای حلقه زده حلقه درش

هرکس ز دسترنج کسان می خورد گداست

گر خود بفرض نام نهی شاه کشورش

خوشوقت آن حریف که در بزمگاه فقر

باشد به کف ز آبله کسب ساغرش

رهرو کسی بود که درین ره به زیر پای

خوشتر بود ز سبزه تر نوک نشترش

نی نازپروری که ز بس نازکی و لطف

نشتر صفت خلد به قدم سبزه ترش

عمری کشید ذل گدایی به کوی فقر

جامی که ساخت عز قناعت توانگرش