جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۳

با جگر سوختگان یار نبودی هرگز

جز جفاجوی و ستمکار نبودی هرگز

با همه خلق جهان در صدد مرحمتی

جز به ما بر سر آزار نبودی هرگز

چه دهم شرح تو را داغ گرفتاری هجر

چون بدین داغ گرفتار نبودی هرگز

حال جان کندن تنهایی من کی دانی

چون تو یک لحظه درین کار نبودی هرگز

ما چو خاریم و تو گل وه که ز بس شوکت حسن

داده دامن به کف خار نبودی هرگز

منکر معتقد خود شده ای در همه عمر

اینچنین برسر انکار نبودی هرگز

پرده چشم تو هم بود تو آمد جامی

بگذر از بود خود انگار نبودی هرگز