جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۱

سوار من که غبار رهش به ماه رسید

نشسته گرد به رخ چاشتگه ز راه رسید

چو مه به موکب سیاره بود شبگیرش

ولی جریده چو خورشید چاشتگاه رسید

پناه ساخته خورشید را به مشکین چتر

به فرق راه نشینان بی پناه رسید

ز کوس شاهی و بانگ سپاهیش برخاست

خروش و ولوله از شهر و کو که شاه رسید

سرم ز طارم عزت به خاک پاش فتاد

ز آستان مذلت به صدر جاه رسید

نکرده دعوی عشقش هنوز سینه به آه

ز اشک سرخ من از هر مژه گواه رسید

چه نعره ها که برآمد ز صوفیان از ذوق

چو نظم دلکش جامی به خانقاه رسید