مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۰۴ - در خواب گفتن هاتف مر عمر را رضی الله عنه کی چندین زر از بیت المال به آن مرد ده کی در گورستان خفته است

آن زمان حق بر عُمَر خوابی گماشت

تا که خویش از خواب نتوانست داشت

در عجب افتاد کاین معهود نیست

این ز غیب افتاد، بی‌مقصود نیست

سر نهاد و خواب بردش خواب دید

کآمدش از حق ندا جانش شنید

آن ندایی کاصل هر بانگ و نواست

خود ندا آنست و این باقی صَداست

ترک و کرد و پارسی‌گو و عرب

فهم کرده آن ندا بی‌گوش و لب

خود چه جای ترک و تاجیکست و زنگ

فهم کرده است آن ندا را چوب و سنگ

هر دمی از وی همی‌آید اَلَست

جوهر و اَعراض می‌گردند هست

گر نمی‌آید بلی زایشان ولی

آمدنشان از عدم باشد بلی

زانچ گفتم من ز فهم سنگ و چوب

در بیانش قصه‌ای هش‌دار خوب