چه سود آن تیشه کِش بر سنگ دست کوهکن میزد
چو بیلعل لب شیرین به پای خویشتن میزد
صبا آشفته شد وقت سحر زان طره و عارض
بنفشه بر گل سیراب و سنبل بر سمن میزد
امید مقدمت میداشت فراش چمن روزی
که فرش سبزه میافکند و چتر نارون میزد
به تو غنچه همیمانِست در باغ و من از غیرت
همی مردم که بادش بوسه هردم بر دهن میزد
به تیغت زندهای شد کشته خوابش دید بیداری
که بر خود زیر خاک از ذوق چاک اندر کفن میزد
بصر مییافت هر بیدیده چون یعقوب اگر ناگه
چو یوسف بر مشامش از تو بوی پیرهن میزد
دل جامی ز فکر آن دولب گنج گهر میشد
اگر قفل خموشی بر در دُرج سخن میزد