جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴

زاده عشقی هم ازو خواه زاد

باش بدو شاد و ازو جو رشاد

روی به عشق آر که جز عشق نیست

عاشق و معشوق و مرید و مراد

راه مده وهم دویی را به خود

رخنه مکن قاعده اتحاد

معتقد غیر دویی نیست عقل

خاک سیه بر سر این اعتقاد

فقر سوادیست که در چشم عشق

نور عیان نیست بجز زان سواد

هرکه ازان نور نشد دیده ور

بر نظر او نکنند اعتماد

جامی ازو آمد و گم شد در او

منه المبداء و الیه المعاد