جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸

مردم چشمم ز تو خالی بس است

مونس جان از تو خیالی بس است

ماه فروشد بنمای ابروان

نایب ماه از تو هلالی بس است

بهر رکاب تو ز خون جگر

بر رخ من بسته دوالی بس است

خوان چه حد من که نهم پیش تو

خدمت درویش خلالی بس است

مایل طوبی نشوم در بهشت

باغ مرا چون تو نهالی بس است

نیست سپه شرط جهانگیریت

از تو همین عرض جمالی بس است

ساغر زر پر چه کنی بهر من

بر کفم آلوده سفالی بس است

مزد غزلهای تو جامی تمام

نیم قبولی ز غزالی بس است