جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۶۱

بی جمالت صوت مطرب مایه درد و غم است

بی رخ گل نغمه بلبل نفیر ماتم است

کی به قانون طرب گردد مرا آهنگ راست

اینچنین کز بار دل چون چنگ پشت من خم است

بر رخت خوی هست عکس قطره های اشک من

یا چکیده بر سمن باران و برگل شبنم است

درد هجران را نباشد نسبتی با رنج مرگ

درد هجران روزگاران رنج مردن یکدم است

هر طبیبی راکه پرسیدم علاج عشق گفت

درد عاشق بی مداوا داغ او بی مرهم است

خانه ام را سقف غم دیوار محنت در بلاست

کس چنین خانه ندیده تا بنای عالم است

عاشقان بسیار داری گرچه جامی از همه

کم بود در دام تو چون او گرفتاری کم است