جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۵۹

گدای کوی خرابات پل برهنه چراست

اگر نه کفش زده فقر او به فرق غناست

به پشت پای زده راحت دو عالم را

ازان چه باک که خارش خلیده در کف پاست

اگر نه شکر تک و پوی راه فقر کند

شکاف پاشنه او دهان گشاده چراست

نشان گمشدگان می دهد به راه نجات

نشان پاش که بر خاک راه مانده به جاست

به فقر اوست به پا تخت شاه ازان چه غمش

که شه ز تخت به تعظیم او به پای نخاست

عصا زنان به در شه رود گدا آری

ستون خیمه اقبال اوعصای گداست

عبا که بر تن جامی ز خون دل شده آل

رسیده خلعت فقرش به دوش زآل عباست