جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۶

بساط سبزه فکندند کوه و صحرا را

ز لاله آرزوی جام تازه شد ما را

کجاست ساقی گلرخ که رنگ لاله دهد

به بزم گل ز می لعل جام مینا را

ازان میی که فروغش اگر رسد به سهیل

عقیق ناب کند سبحه ثریا را

به طرف باغ نه امروز بزم عیش که هست

ترانه های عجب بلبلان شیدا را

می مروق و فصل بهار و صوت هزار

کجا به توبه شود میل طبع دانا را

دماغ عقل ز فکر زمانه سوداییست

پیاله ای دو سه درده علاج سودا را

به باده وقت خود امروز صرف کن جامی

گذار با کرم دوست کار فردا را