جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۵۸

دل خسته و جان فگار و مژگان خونریز

رفتم به دیار آن مه مهرانگیز

من جای نکرده گرم گردون به ستیز

زد بانگ که هان چند نشینی برخیز