این کهن باغ که گل پهلوی خار است در او
نیست یک دل که نه زان خار فگار است در او
برگ راحت مطلب میوه مقصود مجوی
برگ بی برگی و میوه غم و بار است در او
نافه مشک که با این همه عطرافشانی ست
خون افسرده آهوی تتار است در او
بر رگ عود که در دامن مطرب خفته ست
منه انگشت که صد ناله زار است در او
دفتر غنچه کش اوراق چنین رنگین است
نقش کم عمری گل کرده نگار است در او
بهر عبرت بگشا ناف زمین چون نافه
خط مشکین بتان بین که غبار است در او
چون جهان در خم چوگان قضا گوی صفت
بی قرار است چه امکان قرار است در او
بی قراری جهان صبر و قرارم بربود
بنگر گردش این چرخ جفاآیین را
که چه سان زیر و زبر کرد من مسکین را
ریخت صد گوهرم از چشم چو از سلک وجود
برد در صفت لطف صفی الدین را
از حریم چمنم شاخ گل تازه شکست
تا بیاراید ازان روضه حورالعین را
سیم در خاک شود سوده ندانم ز چه روی
ساخت در خاک نهان آن بدن سیمین را
بی رخش دیدن عالم چو نخواهد دل من
بستم از خون جگر دیده عالم بین را
مایه شادیم او بود ندانم به چه چیز
شاد سازم دگر این خاطر اندوهگین را
حرقت فرقت او می زند از سینه علم
می کشم دمبدم آهی طلب تسکین را
همره آه دلا راه به علیین جوی
رفتی و سیر ندیده رخ تو دیده هنوز
گوش یک نکته ز لبهای تو نشنیده هنوز
چید دست اجل ای غنچه نورسته تر
یک گل از شاخ امل دست تو ناچیده هنوز
بر تن عاجز تو بهر چه بود این همه رنج
زیر پا مورچه ای از تو نرنجیده هنوز
هر سر موی به فرقت ز بلا شد تیغی
فرقت از موی ولادت نتراشیده هنوز
این همه زهر چرا ریخت فلک در کامت
شربت شهدی ازین کاسه ننوشیده هنوز
تا تو را لقمه کند خاک گشاده ست دهان
دهن تنگ تو یک لقمه نخاییده هنوز
بر سر دست خرامان سوی خاکت بردند
نازنین پای تو گامی نخرامیده هنوز
عمر نزدیک شد از شست به هفتاد مرا
ریختی خون دل از دیده گریان پدر
رحم بر جان پدر نامدت ای جان پدر
صد ره از دست قضا سینه به ناخن کندی
گر نیفتادی ازان رخنه در ایمان پدر
نوبهار آمد و گلها همه رستند ز خاک
تو هم از خاک برآ ای گل خندان پدر
جان خود بدهد و جان تو عوض بستاند
گر بود قابض ارواح به فرمان پدر
شد مرا دیده چو یعقوب خدا را بفرست
بوی پیراهنت ای یوسف کنعان پدر
همچو گل گر نزند چاک گریبان حیات
دست خار سر خاک تو و دامان پدر
خواب دیدت که دل جمع پریشان کردی
راست شد عاقبت این خواب پریشان پدر
چون کسی نیست کزو صورت حالت پرسم
زیر گل تنگدل ای غنچه رعنا چونی
بی تو ما غرقه به خونیم تو بی ما چونی
سلک جمعیت ما بی تو گسسته ست ز هم
ما که جمعیم چنینیم تو تنها چونی
بر سر خاک توام ای که ازین پیش مرا
بوده ای تاج سر امروز ته پا چونی
بی تو بر روی زمین تنگ شده بر من جای
تو که در زیر زمین ساخته ای جا چونی
می شود دیده بینا ز غباری تیره
زیر خاک آمده ای دیده بینا چونی
خورد غمهای توام وه که خیال تو گهی
می نپرسد که درین خوردن غم ها چونی
رو به صحرای عدم تافتی از شهر وجود
من ازین شهر ملولم تو به صحرا چونی
گرچه جان و دلم از ناوک هجران خستی
حیف بودی چو تو دری به کف بدگهران
یا چو تو آیینه ای در نظر کج نظران
حیف بودی چو تو شمعی ز سراپرده قدس
رخ برافروخته در انجمن بی بصران
حیف بودی چو تو ماهی همگی در خور مهر
تیغ کین خورده درین معرکه کین وران
آمدی پاک و شدی پاک پس پرده غیب
دست نایافته بر تهمت تو پرده دران
ای خوش آن دلبر گل چهره خوش لهجه که رخت
زود بربست ز هنگامه کوران و کران
نیست در کار فلک محکمیی کاش قضا
افکند سنگ درین کارگه شیشه گران
چون کند پیر جهان دیده تمنای بقا
بار رفتن چو ببستند ازو خوردتران
جامی آن به که درین مرحله آن پیشه کنی
شربت تلخ رسد آخر ازین جام تو را
کام ناخوش کند این جرعه به ناکام تو را
دام تلبیس بود هر چه درین صیدگه است
جز فنا وا نرهاند کس ازین دام تو را
خاک شو خاک ز آغاز که دوران سپهر
خاک سازد به ته پای سرانجام تو را
رقم نام خود از تخته هستی بتراش
کآخر از لوح بقا محو شود نام تو را
به فراموشی خود نام برآور زان پیش
که فراموش کند گردش ایام تو را
می کنی آرزوی پختگی از هر خامی
چند دل رنجه شود زین طمع خام تو را
جاه دنیی مطلب دولت فانی بگذار
جاه دین بس بود و دولت اسلام تو را
رو به دیوار کن و سر به گریبان درکش