جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » قصاید » شمارهٔ ۱۷

سفید شد چو درخت شکوفه دار سرم

وز این درخت همین میوه غم است برم

به هم شکوفه و میوه که دید طرفه که من

شکوفه را نگرم بر درخت و میوه خورم

شکوفه دیر نپاید شگفت ازان دارم

که دمبدم ز زمانه شکوفه ناک ترم

ز شیر مادر دهرم ضرر رسید نه نفع

کنون شکوفه کنان بهر دفع آن ضررم

ز بس که آینه ام عیب شیب موی به موی

به روی داشت نخواهم که روی او نگرم

چگونه بینمش آخر که گاه دیدن او

بیاض گیرد یکسر سیاهی بصرم

بیاض موی بود آفت بصر چه عجب

اگر بود ز نظر در بیاض مو حذرم

اگر چه نیست مرا در قصور دهر نظر

کنون ز دهر بود صد قصور در نظرم

تلاوتی که به شب کردمی به پرتو ماه

به روز می ندهد دست در فروغ خورم

دو چشم کرده ام از شیشه فرنگ چهار

هنوز بس نبود در تلاوت سورم

برفت گوهر بینش ز چشم و طفل صفت

دهد فریب به شیشه سپهر عشوه گرم

فشاندمی چو گهر حرف را ز مخرج آن

چو بود سی و دو گوهر نهان به حقه درم

گهر فشانیم امروز مشکل است که داد

جفای چرخ به تاراج حقه گهرم

ز تیزگوشی بودم چنانکه از ره سمع

حدیث نفس کسان داشتی به دل گذرم

ز دست رفته کنون گوش، بی اشارت دست

نمی شود ز مقالات دوستان خبرم

ره حواس اگر چند بسته شد حاشا

که در صفای درایت ازان فتد کدرم

چه احتیاج به امداد حس چو روی نمود

عروس معنی بیرون ز حجله صورم

نخواهم از قی زنبور کام و لب شیرین

چو با حلاوت خود رسته همچو نیشکرم

خمیده گشت قدم همچو لام تا چو الف

عصا نگیرم سست است پای رهسپرم

چو لای نفی بود این دو حرف دانستم

که نفی می شود از تخته بقا اثرم

ز ضعف تن شده ام آنچنان که گر به مثل

گران شود سرم پس از خواب بشکند کمرم

اگر نه دست شود یار پای ممکن نیست

که بر نشستن و برخاستن بود ظفرم

چو سبحه ساخت مرا حلقه دهر و گر خواهم

ز پشت حلقه شده مهره مهره را شمرم

به هم بود سر و پا حلقه را ازان سر خود

نهاده بر سر زانو ز شام تا سحرم

جدا چگونه کنم چهره خود از زانو

که بست هر دو به هم از تراوش جگرم

اگر چه حلقه شدم آن گمان مبر زینهار

که همچو حلقه بود بر برون در مقرم

چو حلقه بر در خلوت سرای انس زنم

به سان حلقه بماند فلک برون درم

محیط کون نماید کحلقة بفلاة

به جنب عرصه همت حقیر و مختصرم

فراز کنگر وحدت نشسته آن مرغم

که باز رسته ز دام طبیعت بشرم

چو در هوای قدم پر زنم رود به عدم

غبار عالم امکان ز باد بال و پرم

اگر ز خوشه پروین دهند دانه مرا

وگر ز چشمه خورشید باشد آبخورم

من آن نیم که کنم بال سست ز اوج بلند

سوی حضیض کزین آب و دانه بهره برم

به قصد کسب غنا گنج زر طلب چه کنم

چو با توانگری دل غنی ز گنج زرم

فروغ یافته سنگی ست زر ز تابش خور

اگر به سنگ کنم روی عابدالحجرم

عجوزه ای ست جهان سحر ساز و افسونگر

که ساخت سحر وی از سر کار کور و کرم

نتیجه ای ندهد جز خسارت ار چه شود

قضا به فرض محال از زفاف او وطرم

چو ماکیان پی دانه زبون او چه شوم

بر او چو قهقهه زن روز و شب چو کبک نرم

چو تیغ تهمت و تیر جفا رسد ز حسود

بس است ترک خودی خود و نیستی سپرم

چنین که مهبط خیر و کمال شد دل من

چه منقصت رسد از طعن اهل شور و شرم

پر است گوش من از سبحه ملک چو مسیح

کجا مشوش خاطر شود نهیق خرم

شد از حقایق عرفان دلم خزینه راز

گزاف فلسفیان کی به نیم فلس خرم

پر فرشته مگس ران من شود چو نهند

ز خوان علم لدنی چو خضر ماحضرم

به بحر شعر اگر فکر من شود غواص

بهای یک گهر آید خراج بحر و برم

به باغ نثر اگر کلک من کند جنبش

ز نخل خشک دهد بار میوه های ترم

به بوستان ارادت اگر بود شجری

که آورد ثمر معرفت من آن شجرم

ولی چه سود که در کام ذوق تیره دلان

همیشه چاشنی تلخ می دهد ثمرم

خمش کنم که به دعوی کشید سوق کلام

به غیر دعوی خود نیست معنی دگرم

چو نیست لاف هنر جز دلیل بی هنری

چرا دلیل اقامت کنم که بی هنرم

زبان زبانیه آمد ببرمش ور نی

کشد ز هرزه درایی به جانب سقرم

چو کرد بر دلم ابواب فیض را مسمار

چه سود از آنک کند در سخنوری سمرم

بزرگوار خدایا به حرمت نفری

که دل نفیر کش آمد ز شوق آن نفرم

به حق پاکروانی که پای کرده ز سر

طریق پیروی پیروانشان سپرم

که باش یاور من تا به نیروی همت

لباس هستی موهوم خویشتن بدرم

رهی نمای که چون جامی از مضیق وجود

فتد به فسحت اقلیم نیستی سفرم

در آن سفر خطری جز خیال هستی نیست

به فضل شامل خود دور دار ازان خطرم