این مقام خوش که می بخشد نسیم وصل یار
خیر دار حل فیها خیر ارباب الدیار
فرخ آن محفل که شاهی را بود در وی نشست
روشن آن منزل که ماهی را فتد بر وی گذار
بی قراران را پدید آید قرار دل در او
جای آن دارد که باشد نام وی دارالقرار
از فروغ آفتاب شمسه او ذره را
دیده اعشی تواند دید در شبهای تار
نقش دیوارش اگر صورتگر چین بنگرد
رو به دیوار آورد از صورت خود شرمسار
از منبت نقشها دیوار و سقفش فصل دی
همچو صحن باغ از الوان نبات اندر بهار
بین نگارین خط ز قرطاس مقطع گرد او
نیست ممکن مثل آن قطعا ز کلک خط نگار
باشد از هر رنگ خط بر کاغذ آیین وین به عکس
کرده از کاغذ خطی بر لوح رنگین آشکار
چون دل صوفی در او پیداست صورتهای غیب
بس که مصقول است دیوار و درش آیینه وار
کی بود هر چوب باب آنکه وی را در شود
گو در این آرزو طوبی به روی خود برآر
تا درآید آفتاب دولتش روز ز در
تابه دان را مانده بر در چشم های انتظار
گنبد غنچه ست در باغ جهان آرای دهر
کز ورق های ملون باشدش سقف و جدار
کاغذین خانه ست چون فانوس تا در وی زید
شمع ملک ایمن ز باد حادثات روزگار
مأمن عیش است چون فردوس تا در وی کشد
نو عروس ملک در بر شاه جمشید اقتدار
خسرو غازی معز ملک و دین سلطان حسین
شهریار کامیاب کام بخش کامگار
آسمان عز و رفعت آفتاب قدر و جاه
بحر جود و مکرمت کان سخا کوه وقار
مدح او چون شاعران خواهم که گویم لیک نیست
پیش ارباب ذکا و فطنت آن را اعتبار
نکته کز طرف زبان خیزد نشاید بهر مدح
مهره سفتن از خزف خوش نیست بهر گوشوار
مدحت آن باشد که از بخشایش و بخشش کند
عدل و جود خود رقم بر صفحه لیل و نهار
بلکه از لیل و نهار آن دم که هم نبود نشان
باشد او را جاودان منشور عز و افتخار
خیزد از عدلش درختی میوه امید بر
روید از جودش نهالی دولت جاوید بار
شه چو باشد عادل ار چه کس به آن نستایدش
روز حشر از راستی عدل گردد رستگار
ور نباشد عادل و خوانند خلقی عادلش
در شمار ذم برآید مدحشان روز شمار
ای بسا دیوان مدح شهریاران را که کرد
ثبت بر لوح زمانه شاعر مدحت شعار
لیک چشم اعتبار امروز ازان برداشته ست
عقل عبرت بین چنان کامسال از تقویم پار
شهریارا کامگارا می کنم پیش تو عرض
چند نکته بر زبان نیک خواهی گوش دار
سعی در تعمیر صورت بیش ازین منما که هست
پیش معماران دارالملک معنی عیب و عار
خانه دل در تنزل خانه گل سربلند
خانه دین در تزلزل خانه طین استوار
کار طفلان است کردن نقش بر دیوار و در
بالغان را زینهار از کار طفلان زینهار
شاهباز همت خود بر پران زین خاکدان
تا کند بر شاخ سدره طایر قدسی شکار
فسحت منزل اگر بودی کمال ارباب دل
کی ازین فیروزه ایوان سر درآوردی به غار
تنگ بودی چون دل اهل جهالت تیره نیز
خلوت لقمان که بود از خوان حکمت لقمه خوار
خرقه اش یک نیمه ماندی خشک و نیمی تر شدی
چون فراز کلبه او ابر گشتی قطره بار
بهر قیلوله در آن پیغوله چون خفتی به خاک
بر تنش سایه ردا بودی فروغ خور ازار
کس نیارستی قیامش فرق کردن از رکوع
چون در آن کاشانه محنت شدی طاعت گذار
بس که در وقت سجودش سر به دیوار آمدی
تارک او سر به سر ز آسیب آن بودی فگار
بوالفضولی گفتش آن به کز پی آسودگی
منزلی با فسحت و نزهت نمایی اختیار
گفت آن کس را که باید بار بستن زین سرا
فسحت خانه ازین افزون نمی آید به کار
راحت خانه چه سود اینجا چه خواهد عاقبت
محنت هم خانگی پیش آمدن با مور و مار
پای همت زین مغاک تنگ بالا نه که چرخ
نقد انجم می کند زین شیوه در پایت نثار
تو به غفلت خفته مست و هر شبی از بهر پاس
چشم بر تو دیده بانان را ازین نیلی حصار
از غبار تن بیفشان دامن جان پیش ازان
کز وجودت باد استغنا برانگیزد غبار
در کنار کس چو ننهند آرزوی این جهان
خوش کسی کز آرزوی این جهان گیرد کنار
ترسم از اطناب طبع شاه را گیرد ملال
بر دعا خواهم سخن را بعد ازین کرد اختصار
نی دعایی کز خدا خواهم محالی بهر او
چون هزارش سال در عالم بقا یا صد هزار
نی دعایی کز قصور همت اندر وی کنم
بر حصول دولت و اقبال فانی اقتصار
بلکه می گویم خدایا تا بقا ممکن بود
بر بقایش باد ملک و دین و ملک را مدار
دولتی بادش قرین در مسند شاهی کزان
پایه ادنی نماید تخت ملک پایدار