زان پیش کز مداد دهم خامه را مدد
جویم مدد ز فضل تو ای مفضل احد
باشد که طی شود ورق علم و فضل من
حمد تو را به فضل تو گویم نه فضل خود
نشکفت جز شکوفه حمد و ثنای تو
در باغ کن نهال قلم چون کشید قد
هستی برای ثبت ثنایت صحیفه ای ست
کآغاز آن ازل بود انجام آن ابد
در جنب آن صحیفه چه باشد اگر بفرض
صد نامه در ثنای تو انشا کند خرد
بالذات واحدی تو و اعداد کون را
نبود جز اختلاف ظهور تو مستند
رخسار وحدت تو جمال دگر گرفت
در دیده شهود ز خال و خط عدد
از کثرت زبد نشود بحر مختفی
بحر حقیقیی تو و عالم همه زبد
بر آفتاب سایه نیفتاد اگر چه شد
ممدود بر سر الفش سایبان مد
عنوان نامه کرم و فضل نام توست
خوش آن که شد به نامه و نام تو نامزد
صد کم یکی ست نام تو لیکن چنانکه هست
احصای آن عدد نتواند یکی ز صد
هر کس نگشت محصی صد کم یکت چه سود
کز هشت و نه رسید به هشتاد یا نود
نتوان صفات تو ز طلسم جهان شناخت
احکام آن نجوم نگنجد درین رصد
از هیچ حادثی نتواند کسی حدیث
کش تا به صنع تو نه مسلسل بود سند
تولید کائنات کنی از دو حرف کن
نسبت به تو ز جهل بود تهمت ولد
کس چون شناسدت که نبینم درین شناخت
ادراک عقل معتبر و کشف معتمد
هرگونه اعتقاد کنندت نیی چنان
ما را درین قضیه جز این نیست معتقد
قرب تو را سبب نبود جز فنا و فقر
طوبی لمن تهیاء للقرب واستعد
عمری کلیم خلعت فقر از در تو جست
تا سربلند شد به کلاهی ازان نمد
در دل فروغ مهر تو کالنور فی البصر
در جان هوای عشق تو کالروح فی الجسد
نورت فروخت مشعل انجم بلا دخان
صنعت فراخت خیمه گردون بلا عمد
در ربقه قضای تو باشد ذلیل دیو
در دام اقتدار تو باشد اسیر دد
انوار عزت تو منزه ز کیف و کم
الوان نعمت تو مبرا ز حصر و حد
باشد به عقل و وهم قیاس مواهبت
امساک باد در قفس و آب در سبد
کار تو جمله نیکی صرف است و خیر محض
در کارگاه ماست دو رنگی نیک و بد
ردی که می رسد ز تو ما را ز دست ماست
نبود به بارگاه قبول تو دست رد
لبیک گفت لطف تو و هر جا برهمنی
بر جای یاصنم به خطا گفت یا صمد
بس طفل ساده دل که نگشت ست هرگزش
تعلیم گوی تخته ابجد نه اب نه جد
ز ارشاد تو رشید شد آن سان کزو رسید
دانشوران گمشده ره را ره رشد
نشو و نما ز شبنم فضل تو یافته ست
گلزار حسن غنچه دهانان لاله خد
بی زاد رحمتت نرسد کس به هیچ جای
گر صد ذخیره بهر معادش بود معد
جاهل بود نفور ز نور حضور تو
آری ز آفتاب رمد صاحب رمد
رقاص جوش عشق تو جز بیخودان نیند
هر خودپسند کی سزد آن دیگ را نخود
بس دل که چشمه حکم از وی کنی روان
گر فی المثل حجاره بود بل کزان اشد
باشد ز میخ و نعل نشان انجم و هلال
خورده فلک ز توسن قهرت مگر لگد
هر کس کمر به عشق و ولای تو بسته است
کی باشد از کمند بلای تو در کمد
با عشق تو چه چاره کند عقل حیله جوی
روباه را چه طاقت سرپنجه اسد
جان در کفم به نقد لقایم بگیر دست
سودای عاشقان تو باشد یدا بید
مستغرق شهود تو کرده ست نقد وقت
مستخلص از فسانه امس و امید غد
دارد به کعبه طلبت روی اهتمام
هم عابر بوادی و هم عاکف بلد
هر بولهب شرر که چو حمالة الحطب
در راه دوستانت نهد خاری از حسد
تا برکشد زمانه به دار سیاستش
گردد به گردنش رگ جان حبلی از مسد
بر هر که موش حرص ز خارف گماشتی
زد حفره سوی موقد نیرانش از لحد
هر کس که در رضای تو کد عمل کشید
شد کدخدای خانه رضوان به قدر کد
تعداد لطف های تو باخود چه سان کنم
برگ درخت و ریگ بیابان که کرد عد
جامی که شر طبع مصر بر معاصیش
بست از فساد پیش صلاح و سداد سد
بس عقد توبه اش که پذیرفت انحلال
از نفس سحر پیشه نفاثه فی العقد
هرگز یکی ز صد نتواند سپاس تو
صد بار اگر چه بیش درآید بدین صدد
عجز وی از سپاس به جای سپاس دار
یا غایة الامانی یا منتهی الابد