جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » قصاید » شمارهٔ ۶

کنگر ایوان شه کز کاخ کیوان برتر است

رخنه ها دان کش به دیوار حصار دین در است

چون سلامت ماند از تارج نقد این حصار

پاسبان در خواب و بر هر رخنه دزدی دیگر است

چیست زر ناب رنگین گشته خاکی ز آفتاب

هر که کرد افسر ز زر ناب خاکش بر سر است

گر ندارد سیم و زر دانا منه نامش گدا

در برش دل بحر دانش و او شه بحر و بر است

زن نیی مردی کن و دست کرم بگشا که زر

مرد را بهر کرم زن را برای زیور است

کیسه خالی باش بهر رفعت یوم الحساب

صفر چون خالی ست ز ارقام عدد بالاتر است

عاشق همیان شدی لاغر میانش کن ز بذل

حسن معشوقان رعنا در میان لاغر است

نیست سرخ از اصل گوهر تنگه زر گوییا

بهر داغ بخل کیشان کرده سرخ از آذر است

زر بود در جیب مال و میل او در جان و بال

لعل آتش رنگ بر کف لعل و در دل اخگر است

بگذر از ویرانه گیتی سلامت گرچه هست

گنج ها در وی که بر هر یک طلسمی منکر است

هر کجا بینی در گنجی و بر در حلقه ای

حلقه حلقه کرده ماری در دهان اژدر است

حرص کار مور باشد گر روی با او به گور

حشو گور خویشتن بینی که مور بی مر است

شد دهان حرص سنجر پر ولی از خاک مرو

این سخن بشنو که مروی از دهان سنجر است

معنی ذراترک آمد مقبلی کو برد بو

ز امتثال امر ذر در ترک دنیی بوذر است

زر بده وز فحش اولادالزنا را لب ببند

دیده باشی قفل زر کز بهر فرج استر است

گرچه باشد زر خوش ابرا کن ز زر کابراست تاج

بهر ابراهیم و زر نعلین پای آذر است

از ریا پیشه مجو حاجت که جودش عارضی ست

میوه کی آرد درخت خشک کز باران تر است

لب نیالایند اهل همت از خوان خسان

در خور دندان انجم گرده ماه و خور است

طامعان از بهر طعمه پیش هر خس سر نهند

قانعان را خنده بر شاه و وزیر کشور است

ماکیان از بهر دانه می برد سر زیر کاه

قهقهه بر کوه و بر در شیوه کبک نر است

نفع عامه عامه را اولی ست آری دم خر

خوش مگس رانی ست لیکن کون خر را در خور است

مرد کاسب کز مشقت می کند کف را درشت

بهر ناهمواری نفس دغل سوهان گر است

ساغر راحت بود از کسب بر کف آبله

وقت آن کس خوش که راحت یافته زین ساغر است

فرج را بند از گلو کن کز زنان سعتری

فارغ است آن کس که قوت او ز نان و سعتر است

هر که را خر ساخت شهوت نیم خردل گو به عقل

خود به فهم خرده بینان نیم خردل هم خر است

سفله را منظور نتوان ساختن کو خوبروست

میخ را در دیده نتوان کوفتن کان از زر است

شاهدان زر طلب را عارض پر خط و خال

در کف طامع به قصد مال مردم محضر است

روزگارت تیره دستت خالی و دل پر هوس

شب دراز و ناخنان افتاده اعضا پر گر است

دست ده با راستان در قطع پستی های طبع

بی عصا مگذر که در راه تو صد جوی و جر است

باش در دین ثابت ار ترسی ز قهر حق که پای

کرده محکم در زمین عرعر ز بیم صرصر است

نیکی آموز از همه ار کم ز خود آخر چه عیب

راستی در جدول زرگر ز چوبین مسطر است

نیست قدر عالی و دون جز به مقدار هنر

قصر شه را پاسبان بر بام و دربان بر در است

حکمت اندر رنج تن تهذیب عقل و جان توست

قصد واعظ زجر اصحاب و لگد بر منبر است

کامل و ناقص نه یکسانند در قطع امور

آنچه از شمشیر می آید نه حد خنجر است

چون کنند اهل حسد طوفان طریق حلم گیر

گاه موج آرام کشتی را ز ثقل لنگر است

با حسودان لطف خوش باشد ولی نتوان به آب

کشتن آن آتش که اندر سنگ آتش مضمر است

گر نیی همکار با نیکان ز همنامی چه سود

یک مسیح ابراء اکمه کرد و دیگر اعور است

خوی نیکو گیرد آن کز نیک یابد تربیت

شیر حکمت نوشد آن کام الکتابش مادر است

فعل نیک از نیک خویان جو که در تصریف دهر

مشتق اندر صورت و معنی به وفق مصدراست

خارخار شک درون دل بودن جان را چو گر

معنی ان کز برای شک بود زان رو گر است

هست مرد تیره دل در صورت اهل صفا

آن زن هندو که از جنس سفیدش چادر است

هر خلل کاندر عمل بینی ز نقصان دل است

رخنه کاندر قصر یابی از قصور قیصر است

نفس ظلمت رو به حبل الله ز جنبش باز ماند

رشته خورشید بند بال مرغ شب پر است

بی گناهی را به جرم دیگری از روی جهل

سرزنش کردن به رسم عاقل دانشور است

کرم را کش می توان عین کرم خواندن چه عیب

گر به رغم مردمش ام الخبائث دختر است

هر چه می یابی ز وی آن خاصیت کش ممکن است

طعن او بر فقد هر ناممکنی مستنکر است

نیست کوه از بهر همراهی که گویی مزمن است

نیست شیر از بهر هم خوابی که گویی ابخر است

سفله گر خجلت کشد ز آثار فعل خود کشد

گلخنی را رو سیاه از دود یا خاکستر است

گوش حکمت کش طلب، نی دیده صورت پرست

حظ کور از شاهدان خوش نوا بیش از کر است

چون فتد ز آهنگ صحت تار رگ بر عود تن

زخمه بهر ساز آن آهنگ زخم نشتر است

نقش پهلو نسخه تفصیل رنج شب بس است

جامه چاکی را که تا صبح از حصیرش بستر است

خوش بود خوشخو به هر صورت که باشد چون عبیر

کش به سهو ار غافلی تصحیف خواند عنبر است

کوس ناموس ار زنی از چرخ و انجم بر گذر

چون دف رسواییت این پر جلاجل چنبر است

سوی معنی رو که گر ماند به صورت با سپند

کی کند دفع گزند آن نقطه کاندر مجمر است

کم نشین ز امثال خود ایمن که باشد در رقم

مثل حنجر خنجر اما بهر قطع حنجر است

طعنه از کس خوش نباشد گرچه شیرین گو بود

زخم نی بر دیده سخت است ار همه نیشکر است

کندن بنیاد دولت را بود سیلی عظیم

رشحه کلک عوانان گرچه بس مستحقر است

گر عروج نفس خواهی بال همت برگشای

کانچه در پرواز دارد اعتبار اول پر است

نیست از مردی عجوز دهر را گشتن زبون

زن که فایق گشت بر شوهر به معنی شوهر است

راه عزلت پوی و خرم زی که چندین قهقهه

کبک ازان دارد که دور از خلق بر کوه و در است

حبس نیلی گنبدی از گریه می شو غرق آب

شب چو مرغی کآشیانش غنچه نیلوفر است

منکران را واردات عارفان نبود قبول

کافران را معجزات انبیا کی باور است

فقره فقره از کلام شیره مردان گوش کن

زانکه بر بوجهل جهل آن ذوالفقار حیدر است

نکته های پست کامل هست طالب را بلند

نقطه های یای حیدر تاج قاف قنبر است

خاک یاران شو که پشت کبر و کینت بشکند

کحل اغبر چشم نصرت را غبار لشکر است

لشکر انعام نادیده به بانگی تفرقه ست

دفتر شیرازه ناکرده به بادی ابتر است

ناپسندی گر رسد از یار روشندل چه باک

نیست عیبی آب صافی را که خاشاک آور است

دل بپرور بحر فیض نو به نو کز نخل خشک

می خورد خرمای تر مریم که عیسی پرور است

کافری دان نفس سرکش را که لازم یابیش

سرکشی چون سرکش کافی که اندر کافر است

ساغر عشرت مزن با زن که گر هست از نخست

رازدار سر عفت آخر از ساغر غر است

بهره از جنسیت افزاید که چون در فصل دی

مهر عریان باشد از وی حظ عریان اوفر است

دل مکن با ژنده پوشان بد که جاسوس دلند

بهر جاسوسی ست شه کاندر لباس چاکر است

چاره در دفع خواطر صحبت پیر است و بس

رخنه بر یأجوج بستن خاصه اسکندر است

جان پژمرده ز فیض پیر یابد زندگی

خضر ازان خضر است کز وی سبزه خشک اخضر است

بوی درویشی نداری خرقه پشمین چه سود

چند پیچی پشک در نافه که مشک اذفر است

ناز پرورد هوا با نفس نتواند غزا

زن که باشد لایق معجر چه مرد مغفر است

در جوانی سعی کن گر بی خلل خواهی عمل

میوه بی نقصان بود چون از درخت نوبر است

عالم عالی مقام از بهر جر خواهد علو

چون علی کش معنی استعلا و کار او جر است

مفتی تر دامن از مستی نوازد همچو دف

دفتر خود را دف تر دامن آری دفتر است

فلسفه چون اکثرش آمد سفه پس کل آن

هم سفه باشد که دارد حکم کل آنچ اکثر است

فلسفی از گنج حکمت چون به فلسی ره نیافت

می ندانم دیگری را سوی آن چون رهبر است

حکم حال منطقی خواهی ز حال فلسفی

کن قیاس آن را که اصغر مندرج در اکبر است

آن بد اختر کش منجم گفته ای چون هر اثر

پیش او مسند به اختر شد خدایش اختر است

اختیاری نیست او را اختیار از وی مپرس

اختیار جمله گم در اختیار داور است

چرخ و انجم جن و مردم هر یک اینجا مضطرند

اختیار جمله پیش «من یجیب المضطر» است

نور توحید است در دل مشعر ادراک حق

مشعر اخترپرستان را کجا آن مشعر است

معنی معشر معیت با شر آمد زان سبب

نیست زین معشر کسی بی شر اگر بو معشر است

حکمت یونیان پیغام نفس است و هوا

حکمت ایمانیان فرموده پیغمبر است

نامه کش عنوان نه قال الله یا قال النبی ست

حاصل مضمون آن خسران روز محشر است

نیست جز بوی نبی سوی خدا رهبر تو را

از علی جو بو که بوی بوعلی مستقذر است

دست بگسل از شفای او که دستور شقاست

پای یکسو نه ز قانونش که کانون شر است

صاحب علم لدنی را چه حاجت خط و لفظ

صفحه دل مصحف است آن را که قرآن از بر است

جامی احسنت این نه شعر از باغ رضوان روضه ای ست

کاندرو هر حرف ظرفی پر شراب کوثر است

در سواد خط آن انوار حکمت مختفی ست

چون شب تاریک آبستن به صبح انور است

همچو بکر فکر خسرو زاده است از لطف طبع

در کمال خوبی این یک خواهر آن یک خواهر است

ای بسا خواهر که با خواهر چو گردد جلوه گر

در جمال اکبر بود هر چند در سال اصغر است

«لجة الاسرار» اگر سازم لقب آن را سزاست

زانکه از اسرار دین بحری لبالب گوهر است

«حجة الاحرار» اگر با آن کنم ضم هم رواست

زانکه بر مطلوب هر آزاده حجت گستر است

مر بود پنجاه و چون آمد دو مر ابیات آن

در صفا و محکمی شاید که گویم مرمر است

سال تاریخش اگر فرخ نویسم دور نیست

زانکه سال از دولت تاریخ او فرخ فر است