جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » قصاید » شمارهٔ ۳

گنجی ست نقد فقر که آن را طلسمهاست

مشکل ترین طلسم طلسم وجود ماست

آسان مگیر کار که در سین این طلسم

دندانه ای که بینی دندان اژدهاست

نادر بود که دست دهد فتح این طلسم

آن را که نی به دست ارادت کلید لاست

چل سال بایدت که بجنبانی این کلید

گر هرگزت گشادن این قفل مدعاست

تصویر لا به صورت مقراض بهر چیست

یعنی برای قطع تعلق ز ماسواست

نور قدم ز رخنه لا می کند طلوع

خوش خانه دلی که ازان رخنه پر ضیاست

یابد ره برون شد ازان رخنه عاقبت

هر کس به حبس هستی خود مانده مبتلاست

هست آن عصای شق شده از بس که دل بدو

با نفس در محاربه با دیو در غزاست

زینهار کان عصا منه از کف که چون کلیم

فرعون تو زبون شده آخر بدان عصاست

پهلوی هم دودار بود شکل لاکزان

مقصود زجر هر دغل و قهر هر دغاست

دانی که آن دغا و دغل کیست نفس و دیو

کین سرکشیده ز امر حق آن سخره هواست

آمد دو شاخ لا چو دو انگشت متصل

سالک به آن ز رشته وحدت گره گشاست

زان رشته چون گره بگشاید بداند آنک

جز رشته نیست آن که به صورت گره نماست

زان رشته کن کمند سوی اوج نیستی

گر از حضیض هستیت آهنگ ارتقاست

فقر است راحت دو جهان زینها ازان

میل غنا مکن که غنا صورت عناست

راحت همین به قاف قناعت بود بلی

عنقا همه عناست چو از قاف خود جداست

عاریت است هر چه دهد گردش سپهر

عارض بود بیاض که از گرد آسیاست

بی تخت چون نشیند و بی تاج چون زید

آن کو به تخت خسرو و از تاج پادشاست

گو تخت و تاج زیر و زبر شو که باک نیست

درویش را که تاج نمد تخت بوریاست

فرمانروا مگوی کسی را که تیر حکم

بر مور و پشه گر فکند فی المثل خطاست

فرمانروا کسی ست که منشور قدرتش

یفعل کما یرید و یحکم کما یشاست

تکوین هر مراد که خواهد به قول کن

قول کن و وجود مکون معا معاست

هر ظلمتی که هست ز ناراستی توست

خور را گم است سایه چو در حد استواست

نفس تو از گنه تهی از دست کوتهی ست

از دست نارساست که بدکاره پارساست

تیری ست کج شده که به آتش بود سزا

آن را که قد به خدمت همچون خودی دوتاست

در طاعت خدای دو تا شو که تا کمان

کج نیست نیست در نظر اعتبار راست

نفس تو را خرید حق از بهر بندگی

تصدیق این معامله «ان الله اشتری » ست

غل ساختن ز طوق هوا تا نهی به ظلم

بر بنده خدای نه دأب اولی النهی ست

خوش دار حال را به خلاصی ز قید خویش

کاینده و گذشته غم افزا و غصه زاست

حاشا که حال خوش دهدت رو چو کار تو

گه فکر ما یجی گهی ذکر ما مضی ست

بگذر ز خود که پر نشود از هوای هو

هر کس که نی انای دلش خالی از اناست

گر اره ات نهند به سر سر مکش که آن

بر فرق فقر کنگره تاج کبریاست

ور خنجرت زنند به دل دل بنه که آن

درها گشاده بر دلت از عالم بقاست

در هر قدم مپای که مقصد نه منتهی ست

در هر گذر مای ست که ره را نه منتهاست

گر نی رهی ست این که نهایت پذیر نیست

آن را که مهتدی ست چه حاجت به اهدناست

ایمن مزی که کند شور بارگی سعی

گر زانکه زجر سائق خوفش نه از قفاست

نومید هم مباش که بیرون رود ز راه

گر نی زمام او به کف قائد رجاست

ره را میان خوف و رجا رو که در خبر

«خیرالامور اوسطها» قول مصطفی ست

آمد صدای بانگ جنازه ز صوب شهر

ما و تو را به خوان اجل آن صدا صلاست

می ترسی از فنای خود آخر ز صوفیان

بشنو که گفته اند بقا از پی فناست

نی از فناست ترس تو از زنگ هستی است

کآیینه حقیقت آن را ز خود نکاست

اخلاق نیک و بد همه تخم است و تو زمین

احوال آخرت ز تو روینده چون گیاست

تخمی که در زمین بود آخر همان دمد

گر ارغوان و لاله و گر سیر و گندناست

باشد هوای نفس عفن زو فرار کن

چون روح را عفونت آن مایه وباست

کسر بتان ملت کفر آید از خلیل

قهر قوای نفس قوی کار اقویاست

آزار جو عزیز بود لطف خوی خوار

این ست طبع دهر دلت مضطرب چراست

مستلزم ممات بود زهر و قیمتی است

سرمایه حیات بود آب و کم بهاست

جوع بست و عزلت و سهر و صمت چار رکن

زین چار رکن قصر ولایت قوی بناست

زین چار چاره نیست کسی را که همتش

در ساحت زمین دل این طرفه قصر خاست

خواهی صدای فقر تو گیرد همه جهان

کم خور که از درون تهی کوس پرصداست

معتاد شو به حکم تجوع تری اگر

در دل تو را مطالبه دولت لقاست

بهر فراغ دل طلب گنج می کنی

آن گنج را که می طلبی کنج انزواست

خلق اژدها و صحبتشان کام اژدها

از کام اژدها به حیل رستن از دهاست

در دیده میل خواب بود میل چشم دل

چشم دلت ز آفت این میل بی جلاست

گردی به دیده از ره بی خوابی ار کشی

روشن شود به چشم دلت کان چه توتیاست

در صمت جو نجات که حکمی که عاقبت

بر شرط من صمت مترتب شود نجاست

نقشی ست بی ثبات سخن کش پی هوس

کلک زبان رقم زده بر صفحه هواست

برتر ازین همه چه بود جست و جوی پیر

پیری که پای بر پی پیران پیشواست

پیری که در افاضه نور آفتاب و ماه

پیش ضمیر انور او کمتر از سهاست

پیری که در جهان برون از زمان او

نه پرتو صباح و نه تاریکی مساست

پیری که چون ز پستی هستی کند عروج

نعلین پای همت او تاج عرش ساست

پیری که چون ز نکته اخلاص دم زند

اخلاص مخلصان همه در جنب آن ریاست

پیری که جذب همت او درکشد تو را

یکسر به عالمی که نه ارض است و نی سماست

در قید طینتی چه کند با تو جذب پیر

که را ز گل کشیدن نی طبع کهرباست

نی نی قیاس را بهل اینجا که جذب پیر

اول کشیدنت ز گل و آبش اقتضاست

چون ز آب و گل خلاص شدی می برد تو را

تا اوج لامکان که در او عرش زیر پاست

جامی به گفت و گو مکن اثبات فقر از آنک

اثبات آن اقامت برهان انتقاست

پهلو بس است لوح و نی بوریا قلم

در شرح رنج شب که ز بی بستری تو راست

دردی که شب سر تو ز بی بالشی کشد

زیر سر تو سنگ بر آن درد سر گواست

دعوی کنی که پیر شدم زیر بار دل

برهان مستقیم برین دعوی انحناست

قول زبان و فکر خرد صورت است و بس

آنجا که سر فقر بود این همه هباست

گر سر فقر بایدت از خواجه ای طلب

کز سر فقر سر زده از کسوت غناست

آن خواجه ای که خوان کرم تا کشیده است

هر جا شهی ست بر در دهلیز او گداست

نبود ز شرع جنبش و آرام او برون

او مقتدی و خواجه کونین مقتداست

چون در زمانه نصرت دین محمدی

او کرده است ناصر دینش لقب سزاست

گویم به وجه تعمیه نامش نه آشکار

زیرا که طبع اهل ادب را ازان اباست

چون شست دل ز عجب دمد زو شمیم فقر

زان رو شمامه سان به یدالله گرفته جاست

همچون شمامه بر سر دستش گرفته است

فضل ازل چو از نفسش بوی فقر خاست

چشم امید خلق همه گرچه سوی اوست

چشم شهود او ز همه خلق بر خداست

امواج بحر کی شود او را حجاب بحر

با بحر بی حجاب چو جان وی آشناست

دهقان این سراست ولی از کمال حزم

انبار کرده حاصل خود را در آن سراست

کارش حراثت است اگر نغلطم خود اوست

آن حارثی که داده نشان ختم انبیاست

در مزرع سلوک ز باران فیض او

تخم ارادت همه در نشو و در نماست

چون کلک او متاع خطا آورد به روم

منقاد خط او ز در روم تا خطاست

بس نارواست بر خطش انگشت چون ازو

حاجات عالمی به دو انگشت خط رواست

زین گفته قصد من نه ادای ثنای اوست

بر آفتاب شب پره را کی حد ثناست

گوید نشان ز پرتو خورشید شب پره

یعنی که رسته چشم من از ظلمت عمی ست

ورنی در آن مقام که خورشید انور است

آن قوتش که چشم به بالا کند کجاست

ز اطناب در سخن چو میسر نمی شود

عد شمایلش که مبرا از انتهاست

شد وقت آنکه ختم کند بر دعای او

زیرا دعای او همه آفاق را دعاست

تا بر مس وجود مرید کمال جوی

فر حضور پیر مکمل چو کیمیاست

ممدود باد سایه فر حضور او

بر فرق هر که روی دلش در ره هدی ست