جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۷۱

ز چشمت چشم آن دارم که گاهی

کند سوی گرفتاران نگاهی

فروغ روی تو از یاد من برد

که وقتی آفتابی بود و ماهی

فرو ماند از قدت در بوستان سرو

به طوبی کی رسد شاخ گیاهی

به جز روی تو گر دیده ست چشمم

نمی بینم ازین افزون گناهی

اگر بپذیری اینک می فرستم

ز آب دیده سویت عذرخواهی

گواه آه سردم صبحدم بس

که دید از صبح صادق تر گواهی

ندانم در دل جامی چه سوز است

که آهی می کشد باز و چه آهی