جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۷۰

به فکرت خواستم کز سر وحدت یابم آگاهی

خطاب آمد که از پیر مغان خواه آنچه می خواهی

کشم رخت ارادت بر در پیر مغان روزی

اگر دولت کند دمسازی و توفیق همراهی

نگویم با علو همتش زین اطلس والا

که دانم بر قد قدرش کند این جامه کوتاهی

شد از دیوان قسمت هر کسی را نامزد چیزی

من و جام صبوحی زاهد و ورد سحرگاهی

چه سود ای شیخ هر ساعت فزودن خرمن طاعت

چو نتوانی که یک جو از وجود خویشتن کاهی

به رقص آ ذره سان جامی چو آمد شامل حالت

فروغ آفتاب حشمت و جاه جهان شاهی

به اقبال قبول طبع شاه آوازه نظمت

چو صیت دولتش خواهد گرفت از ماه تا ماهی