جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۳۸

زهی از خط سبزت تازه رسم فتنه انگیزی

ز تیغ غمزه ات نو دمبدم آیین خونریزی

وزید از کوی تو بادی مشام جان معطر شد

ز زلفت می فشانی گرد یا خود مشک می بیزی

بود پیوند جان آمیزش یاران تو این نکته

چرا هرگز نیاموزی و با یاران نیامیزی

شکار لاغرم زارم بکش پیش سگان افکن

نبینم قدر آن خود را که از فتراکم آویزی

بود مجموعه هر فتنه شکل قد دلجویت

هزاران فتنه برخیزد چو تو از جای برخیزی

گریزانم ز هر نزدیک و دور ای جان برای تو

چه حال است این که چو بینی مرا از دور بگریزی

ز حج برگشته جامی در خراسان داشت روی اما

رهش زد در میانه عشوه خوبان تبریزی