جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۲۰

نشان جام جم و آب خضر می طلبی

ز شیشه حلبی جوی و باده عنبی

چه شد ز کوی تو گر یک دو روز ماندم دور

لدیک روحی و قلبی الیک منقلبی

اگر چه پایه قدرت فراز کیوان است

بترس ماه من از ناله های نیم شبی

شب فراق ز خون خوردن منت چه خبر

بدین صفت که تو سرمست باده طوبی

گذشت صبح وصال و رسید شام فراق

فعاد همی و حزنی و زاد لی تعبی

چو فوت شد ادب بزم وصل از من مست

ز جور هجر تو دیدم سزای بی ادبی

به شیخ شهر مگو جامیا حکایت عشق

مجوی از عجمی فهم نکته عربی