جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۹۸

ای تو را رخ فتنه و بالا بلا

دیده از تو فتنه بیند یا بلا

زلفی از سر تا به پا آویختی

هستی القصه ز سر تا پا بلا

خطت آغاز دمیدن می کند

یک سر مو ماند از ما تا بلا

تو بلایی وز تو رستن عافیت

عافیت خواهند مردم با بلا

رو به هر راه آورم پیش آیدم

از خیال قامتت صد جا جلا

تا به آن بالا بلا شد نام تو

در دعا جامی نجست الا بلا