جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۰۸

بیا ای اشک تا بر روزگار خویشتن گریم

چو شمع از محنت شبهای تار خویشتن گریم

ندارم مهربانی تا کند بر حال من گریه

همان بهتر که خود بر حال زار خویشتن گریم

مرا هم در غریبی شوخ چشمی آفت جان شد

نگویی کز غم یار و دیار خویشتن گریم

نباشد در بهاران دور از ابر چمن گریه

من آن ابرم که دور از نوبهار خویشتن گریم

مدد فرما به خون ای دل که در چشمم نماند آبی

که خواهم امشب از هجران یار خویشتن گریم

ز هجران بود گریه پیشتر از وعده وصلت

کنون از درد و داغ انتظار خویشتن گریم

مگو جامی نشاید گریه از بیداد مهرویان

که من چندین ز بخت خاکسار خویشتن گریم