جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۱

به مسجدی که خم ابروی تو را نگریم

نماز را بگذاریم و سجده تو بریم

اگر به کوی تو ما را بود مجال گذر

به خاک پای تو کز خلد و حور او گذریم

تو را چو هست به حال شکستگان نظری

به حال ما بنگر کز همه شکسته تریم

ز دست خضر چه سود آب زندگی ما را

اگر ز ساغر لعل تو جرعه ای نخوریم

به استخوانی اگر چند یاد ما نکنی

هزار شکر که باری ازان سگان دریم

به مهر سیمبرانیم کرده چهره چو زر

نه همچو ساده دلان در هوای سیم و زریم

سگ تو دوش به جامی فغان کنان می گفت

خموش باش که از ناله‌ات به درد سریم