جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۸

منزل نکرده دل هنوز اندر حریم سینه ام

عشق تو در دل داشت جا من عاشق دیرینه ام

از دل خراش افغان من تیغت به خونم تیز شد

تیغ تو را سوهان بود گویی خراش سینه ام

من دانه چین مرغی نیم کایم به دام کس فرو

سیل بلا و تخم غم بس باشد آب و چینه ام

وقت خطیب شهر ما خوش کو به رغم محتسب

یکسر برد تا پای خم از مسجد آدینه ام

از بس که جرعه بر سرم ریزند مستان لبت

هست از پلاس میکده آلوده تر پشمینه ام

در گریه عمر آمد به سر وز شوق لعلت سینه پر

صد گنج گوهر ریختم خالی نشد گنجینه ام

جامی نبیند چشم جان جز عکس ساقی ازل

تا داد پیر میفروش از جام می آیینه ام