جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۸

برون آی از نقاب غنچه ای گل

که از شوق جمالت سوخت بلبل

چو گردد موعد دیدار نزدیک

نیاید دیگر از عاشق تحمل

به گشت باغ رفتم تا برآیم

دمی چون لاله خوش با ساغر مل

مرا شوق تو گریانید چندان

که شد پر خون ز اشکم دامن گل

ز بس نالیدم از فریاد مرغان

در اطراف چمن افتاد غلغل

جدا زان سرو قد و سنبل زلف

ندیدم قد سرو و زلف سنبل

چو مطرب لب ببست از نظم جامی

برآمد از صراحی بانگ قلقل