جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۵

رو چو نهد به ملک دل عشق توشاه سازمش

بر سر عقل صبر و دین میر سپاه سازمش

دل که به سینه گشت خون از غم پای بوس تو

تا برسد به کام خویش از مژه راه سازمش

طاقت خور نبینمت جا به سواد دیده کن

تا پی سایه بر سرت چتر سیاه سازمش

خواهم اگر زنم دمی بی تو به عشرت و طرب

یاد تو بگذرد به دل مایه آه سازمش

چون به صف نعال تو از پی سجده سر نهم

کفشم اگر به سر زنی افسر جاه سازمش

از چه سیم اگر دهد رخصت آبم آن ذقن

من رگ جان ز تن کشم رشته چاه سازمش

بر سر جامی ار زدی تیغ و شمردیش گنه

تیغ دگر بزن که تا عذر گناه سازمش