جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۳

سر من کاش بودی خاک راهش

مگر گشتی لگدکوب سپاهش

به جان دادن اگر کردیم تقصیر

کنون هستیم از جان عذرخواهش

شبم شد روشن از رویش بدانسان

که روزم تیره از زلف سیاهش

به شکل او هلاک خویش خواهم

رقیبا برشکن طرف کلاهش

منه بر زاهد ای دل تهمت عشق

که می بینم ازینها بی گناهش

هنوز از باده شب سرگران است

وگرنه چیست خواب چاشتگاهش

چه شد گر کرد جامی دعوی عشق

دو چشم خون فشان اینک گواهش