جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۱

آن سفر کرده که جان رفت مرا بر اثرش

هست ماهی که نیاورد به من کس خبرش

نازنینی که کنون خاسته از مسند ناز

کی بود طاقت رنج ره و تاب سفرش

گرچه از رفتن او می رودم صبر و شکیب

هر کجا رفت خدایا به سلامت ببرش

مبر ای باد بدان سو نفس سرد مرا

که مبادا رسد آسیب به گلبرگ ترش

ماند وابسته گل بلبل غافل در باغ

عاریت کاش توانم ستدن بال و پرش

چون بمیرم به سر راه ویم دفن کنید

که چو آید به سر خاک من افتد گذرش

شد چنان زار ز غمهای جدایی جامی

که ندیده ست کسی هرگز ازان زارترش